صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

شعر زیبا

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست 

 

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود 

 

 

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او 

 

 

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای 

 

 

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای 

 

 

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی 

 

 

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن 

 

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم 

  

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم 

 

 

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی 

 

 

عشق لیلا در دلت انداختم 

صد قمار عشق یک جا باختم 

 

 

کردمت آوارهء صحرا نشد 

گفتم عاقل می شوی اما نشد 

 

 

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت 

 

 

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی 

 

 

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی 

  

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود 

 

 

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

زیباترین قوانین زندگی

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر
با اعتماد، زمان حالت را بگذران
و بدون ترس برای آینده آماده شو


ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است
فقط در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی

مهم این نیست که قشنگ باشی
قشنگ این است که مهم باشی !
حتی برای یک نفر
کوچک باش و عاشق ... که عشق، خود میداند آئین بزرگ دانستنت را
بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی


موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار میشود
و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچرد
 


آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود
در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد
میداند که باید از آهو سریعتر بدود، تا گرسنه نماند

 

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ...
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگیت
با تمام توان
و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ...


زلال باش ... ،‌ زلال باش ... ،
زلال تر از قطرات اشک
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی
یا دریای بیکران، زلال که باشی، آسمان در تو پیداست


دو چیز را همیشه فراموش کن:خوبی که به کسی می کنی
بدی که کسی به تو می کند


همیشه به یاد داشته باش:
در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار
در سفره ای نشستی شکمت را نگه دار
در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار
در نماز ایستادی دلت را نگهدار


دنیا دو روز است:
یک روز با تو و یک روز علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو
چرا که هر دو پایان پذیرند


به چشمانت بیاموز که هر شخصی ارزش نگاه ندارد
به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد


دو چیز را از هم جدا کن:
عشق و هوس
چون اولی مقدس است و دومی شیطانی
اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی


چشم و زبان، دو سلاح بزرگ در نزد تواند
چگونه از آنها استفاده میکنی؟
مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب؟
زندگی گیر یا زندگی بخش؟


بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی
هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود
هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان
همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق
همیشه با خدا درد دل کن نه با خلق خدا و فقط به یگانه عالم توکل کن
آنگاه می بینی که چگونه قبل از اینکه خودت دست به کار شوی، کارها به خوبی پیش می روند


میدانی که:
از خدا خواستن عزت است
اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است
از خلق خدا خواستن خفت است
اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است


پس هر چه می خواهی از خدا بخواه
و در نظر داشته باش که
برای او غیر ممکن وجود ندارد و تمام غیر ممکن ها فقط برای توست

آرایشگر و مشتری

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!

کودکی که به خدا زنگ زد

الو ... الو... سلام  

 

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟  

 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟  

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟  

 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟  

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.   

 

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...  

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .  

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟  

 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟  

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا  

 

باهام حرف بزنه گریه میکنما...  

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛  

 

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟  

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.  

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...  

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.  

 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...  

 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...  

 

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت .

دوسـت مــن برایـــت آرزو میکـــنم کـــه ............

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. 

 آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،  

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد.            

و چون زندگی بدین گونه است،

 نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی. 

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی  

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.  

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. 

و امیدوام اگر جوان که هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. 

امیدوارم حیوانی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. 

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی  
هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است! 

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف بزنید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

نیایش های دکتر علی شریعتی

خدایا !

رحمتی کن تا ایمان ، نان و نام برایم نیاورد ،
قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم
تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار میکنند ،
نه از آنان که پول دین را میگیرند
و برای دنیا کار می کنند.

خدایا ! مرا همواره آگاه و هوشیار دار ، تا پیش از شناخت ِ درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم. 

خدایا ! تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن علی سپاس می گذارم که دشنان مرا از میان احمق ها بر گزینی ، که چند دشمن ابله نعمتی است که خداوند به بندگان خاصش عطا می کند.  

خدایا ! جهل آمیخته با خود خواهی و حسد ، مرا رایگان ابزار قتاله ی دشمن ، برای حمله به دوست نسازد.  

خدایا ! شهرت ،منی را که می خواهم باشم ، قربانی منی که می خواهند باشم نکند. 

خدایا ! در روح من اختلاف در انسانیت را با اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه با هم میامیز ، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را باز شناسم.  

خدایا ! مرا به خاطر حسد ، کینه و غرض ، عمله ی آماتور ظلمه مگردان. 

خدایا ! خود خواهی را چنان در من بکش که خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم .

خدایا ! مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم. 

خدایا ! به من تقوای ستیز بیاموز تا در انبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای ستیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم . 

خدایا ! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. 

اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن

لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز.  

خدایا! مگذار که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد….که دینم در پس وجهه ی دینیم دفن شود…که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد..که آنچه را حق می دانم بخاطر اینکه بد می دانند کتمان کنم . 

خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست..صبر در نومیدی..رفتن بی همراه..جهاد بی سلاح..کار بی پاداش..فداکاری در سکوت..دین بی دنیا..خوبی بی نمود…دین بی دنیا…عظمت بی نام… خدمت بی نان..ایمان بی ریا…خوبی بی نمود…گستاخی بی خامی…مناعت بی غرور..عشق بی هوس ..تنهایی در انبوه جمعیت…ودوست داشتن بی آنکه دوست بداند…روزی کن. 

خدایا! مرا از چهار زندان بزرگ انسان :«طبیعت»، «تاریخ» ،«جامعه » و«خویشتن» رها کن ، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من ، مرا آفریدی ، خود آفرید گار خود باشم، نه که چون حیوان خود را با محیط که محیط را با خود تطبیق دهم.  

خدایا ! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم ومردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.

خدایا ! قناعت ، صبر و تحمل را از ملتم بازگیر و به من ارزانی دار.  

خدایا ! این خردِ خورده بین ِ حسابگر ِ مصلحت پرست را که بر دو شاهبال ِ هجرت از      « هست »و معراج به « باشد» م ، بند های بسیار می زند ، رادرزیر گام های این کاروان شعله های بی قرار شوق، که در من شتابان می گذرد ، نابود کن. 

 

خدایا! مرا از نکبت دوستی ها و دشمنی های ارواح ِ حقیر ، در پناه روح های پر شکوه و دل های همه ی قرن ها از گیلگمش تا سارتر و از سید ارتا تا علی و از لوپی تا عین القضاة و مهراوه تا رزاس ، پاک گردان.  

خدایا ! مرا هرگز مراد بیشعور ها و محبوب نمک های میوه مگردان.

خدایا ! بر اراده، دانش ، عصیان ، بی نیازی ، حیرت ، لطافت روح ، شهامت و تنها ئی ام بیفزای. 

تکنیک اسکمپر ( SCAMPER )

 

تکنیک اسکمپر توسط دکتر « اسبورن » ارائه شده است و یکی از مدلهای جلب رضایت مشتری و ایجاد خلاقیت و ابتکار در رسیدن به هدف است. این تکنیک به نام سئوالات ایده برانگیز ویا صورت تطبیقی (shecklist ) نیز معروف است.کلمه ی اسکمپر ( SCAMPER ) از حروف اول هفت کلمه تشکیل شده است .هر یک از آنها نشانه ی یک جهت و سمت و سوی فکری است که شامل یک سری سئوالات تیپ می باشد. این تکنیک که کاربرد اصیلش بر پایه ایده یابی فردی طراحی شده است ،می تواند به نحو بسیار اثر بخشی برای گروه ها نیز مفید باشد.به عنوان مثال می توان از آن ،قبل از جلسات یورش فکری استفاده کرد.هدف اصلی این تکنیک تحریک قدرت تصور است تا آنرا در جهات و ابعاد مختلف و ضروری به حرکت در آورد .این تحریک بوسیله یک سری سئوالات تیپ و ایده برانگیز صورت می گیرد که شخص در رابطه با مسئله مورد نظرش از خود سئوال می کند و نهایتا با افزایش ایده ها ،کیفیت ایده ها تضمین و ارتقا می یابد. نظر به اهمیت و فراگیری این تکنیک ،برای هر یک از جهات فکری ،تعدادی سئوال نمونه و تعدادی مثال واقعی ارایه و در پایان ،تمریناتی برای هر یک از آنها تهیه شده است .لازم به توضیح است که مقصود از تمرینات این بخش گرفتن نتیجه ای کاربردی ،دقیق و صحیح و قابل اجرا نیست بلکه انتظار می رود خواننده با کوشش ذهنی که در این تمرینات به عمل می آورد آمادگی بیشتری برای ایده یابی در مسایل و امور واقعی و اجرایی خود پیدا کند.

ادامه مطلب ...

شش کلاه تفکر( Six thinking hats )

 

 این مطلب در مورد تکنیکی است که تفکر را برای شخص آسان کرده و با ساده‌سازی تفکر و جهت دادن به تفکر این امکان را برای فرد بوجود می‌آورد که نتیجه عمل فکر کردنش به همگرایی رسیده و در عین حال دارای جامعیت در نگاه بوده و بالطبع موفقیتش در حصول نتیجه بهتر محتمل‌تر شود. گذشته از این ابزاری را برای یک گروه که در حال بررسی یک موضوع هستند فراهم می‌آورد که در عین اینکه برای هر فرد گروه سادگی و جهت دهی را ایجاد می‌نماید همچنین کل اعضاء گروه را نیز با یکدیگر هماهنگ می‌نماید. این تکنیک را ادوارد دبونو پدر تفکر خلاق‌ ارایه‌ می‌کند و می‌کوشد نشست‌ افراد به‌ دور یکدیگر را به‌ اقدامی‌ ثمربخش‌ و کارا تبدیل‌ نماید. «دبونو» سعی‌ می‌کند به‌ کسانی‌ که‌ به‌ دور هم‌ جمع‌ می‌شوند، بیاموزد که‌ به‌ تفکر خود نظم‌ دهند و با تفکر دیگران همراه شده و آنگاه‌ در این‌ میان‌، به‌ راههای‌ خلاقانه‌ بیاندیشند و با یک‌ هماهنگی‌ مدبرانه‌ نتایج‌ را طبقه‌بندی‌ و اولویت‌بندی‌ کرده‌ و در تصمیم‌گیری‌ها از آن‌ استفاده‌ کنند.

ادامه مطلب ...

بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟

عده ای دوست در یک میهمانی شام گرد هم جمع شده بودند..! هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف میکردند..

یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟...

زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم..

زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد..

مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است. آن روز، باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه ای را شروع کنم و از آن روز از هر قسمت زندگیم راضی بودم..

این گفتگو ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود. از او پرسیدند: بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است...

زن گفت : بهترین روز زندگی من امروز است ، زیرا امروز روزی است که بیش از همه روزها برایم ارزشمندتر است. من نمیتوانم دیروز را بدست بیاورم و آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است ، تا آن را هر طوری که میخواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز من است و خدا را برای این شکر میکنم...

روزنامه نگار خلاق

روزی مردی نابینا روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد : من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر  آن روز روزنامه‌نگاربه آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد :

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !

دخترک خلاق

در زمانهای قدیم مرد فقیری با دخترش زندگی می‏کرد. این مرد به داروغه شهر بدهکار بود ونمی‏توانست قرض خود را پس بدهد. یک روز داروغه به مرد پیشنهاد داد که اگر دخترش را به همسری داروغه در آورد از بدهی ‏اش چشمپوشی می‏کند. مرد فقیر پریشان و درمانده پیش دخترش رفت و موضوع را با او در میان گذاشت . دختر گفت من به یک شرط این مسأله را قبول می‏کنم، به این شرط که در حضور مردم شهر مراسمی ترتیب دهیم. در این مراسم در یک کیسه دو تکه سنگ ، یکی سفید و یکی سیاه، می‏گذاریم و من باید دست در کیسه کنم و یکی را در بیاورم . اگر سنگ سیاه را در بیاورم درخواست داروغه را قبول می‏کنم وگرنه او باید قرض تو را ببخشد . روز بعد مرد فقیر موضوع را با داروغه در میان گذاشت و او هم قبول کرد و زمان مراسم را تعیین کرد. یک روز مانده به مراسم یکی از سربازان زیردست داروغه خبردار شد که او قصد دارد به جای دو رنگ متفاوت هر دو سنگ داخل کیسه را سیاه انتخاب کند تا دختر هرکدام را که بردارد بازنده شود. سرباز خبر را به مرد فقیر و دخترش رساند . اما دخترک به پدر گفت که ای پدر هیچ نگران نباش که من حتماً پیروز می‏شوم. و همینطور هم شد ! حالا به نظر شما دخترک چه کاری انجام داد؟ چگونه در مسابقه برنده شد؟

دخترک در روز موعود دست در کیسه کرد و یکی از سنگها را بیرون آورد و قبل از این که به دیگران نشان دهد با قدرت آن را به خارج از میدان پرتاب کرد . بعد گفت حالا که به آن سنگ دسترسی نداریم می‏توانیم سنگ دیگر را ببینیم و هرچه که بود، برعکسش آن سنگی بود که من درآوردم. و می‏دانیم که سنگ باقیمانده داخل کیسه سیاه بود !

افکار بلند

اگر مى‏خواهى ثروتمند شوى در قدم اول باید رقمى را که‏ مى‏خواهى و این که چقدر به خودت فرصت مى‏دهى تا آنرا بدست آوری را بنویسى، این‏رازى شگفت، اما بسیار ساده است؛ مواظب باش سادگیش گولت نزند! آنچه بیشتر مردم از آن بى‏خبرند این است که زندگى دقیقاً به ما همان‏ چیزى را مى‏دهد که مى‏خواهیم. پس نخستین کارى را که باید انجام‏ دهى این است که دقیقاً آنچه را مى‏خواهى انجام دهى! پس اگر تقاضاى ‏تو، مبهم باشد، آنچه بدست مى‏آورى همانقدر مبهم خواهد بود...

تمام موفّقان دنیا که ‏کارهاى بزرگ انجام داده‏اند همواره مخالفت‏هاى جدى متفکران ‏خردگرا را نادیده گرفته‏اند! در بیشتر موارد، استدلال و منطق در راه‏ توفیق بزرگ به موانع راه تبدیل مى‏شوند...

تا مادامى که به آرمان "ثروتمند شدن" خو نگرفته‏اى و مادامى که‏این آرمان بخشى از زندگى و اندیشه‏ات نشده است، هیچ چیز نمى‏تواند به تو کمک کند تا دولتمند شوى.

«کیم وو چونگ» موسس شرکت «دوو» می گوید: در آن سالهاى فقر و محرومیت جوانى، حتى یک پشیز هم درجیب نداشتم. هنوز نمى‏توانم افکارى را که وقتى شبها دیرگاهان از کتابخانه خارج مى‏شدم و یا هنگام پیمودن راه طولانى، نگاهم به‏آسمان دوخته مى‏شد و این افکار، بر سرم سنگینى مى‏کرد، فراموش‏ کنم؛ در آن موقع به نظرم مى‏رسید دنیا از آن من است و من مى‏توانم تمام ‏عالم را در میان بازوانم جاى دهم، هیچ چیز در ذهنم غیرممکن ‏نمى‏آمد. ما فقیر بودیم امّا قلبم، مالامال از آرزوها بود و هیچ چیز را سد راه خود نمى‏دیدم.

هدف و آرمان مانند نقشه است و تصور آن شکل را مى‏آفریند و آنگاه ‏سبب مى‏شود که انرژى مادّى، جذب شده و به سوى آن شکل ‏هدایت شود و جریان یابد و سرانجام در عرصه مادى تجلى گردد. حتى‏ اگر براى متجلى ساختن آرمان‏هاى خود، مستقیماً دست به عمل ‏نزنیم باز این اصل کار خود را مى‏کند. صرف داشتن آرمان و نگاه‏داشتن‏ آن در ذهن، یک انرژى است که تصویر آن اندیشه را به خود جذب ‏مى‏کند و در عرصه مادى مى‏آفریند.

دیپاک چوپرا، در این مورد داستان شگفت و آموزنده‏اى را تعریف مى‏کند: در هند وقتى بچه فیلی را تربیت مى‏کنند، مربیان یک‏ پاى حیوان را با ریسمان به درختى مى‏بندند. چندى نمى‏گذرد که بچه فیل چنان به این بند عادت مى‏کند که دیگر نمى‏کوشد خود را آزاد کند و بعدها وقتی بزرگ شد، حتى‏ اگر ریسمان معمولى‏هم به پاى او ببندند، از حرکت باز مى‏ایستد. اگر چه این نه ‏ریسمان، بلکه یک باور است که او را متوقف مى‏کند.  

ناپلئون دو جمله بسیار زیبا دارد؛ 


"نژاد بشر در سیطره تخیّل اوست."  

 

"ناممکن، واژه‏اى از لغت نامه‏ احمق‏هاست."  


آدم ها

آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند

آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند

آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند


آدم های بزرگ درد دیگران را دارند

آدم های متوسط درد خودشان را دارند

آدم های کوچک بی دردند


آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند

آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند


آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند

آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند

آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند


آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند

آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد

آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند


آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم های کوچک اصلا مسئله ندارند

کودکى، رمز بزرگى حاتم طایى

وقتى که «حاتم طایى» از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى‏خواست وارد مى‏شد و از او چیزى طلب مى‏کرد و حاتم به او عطامى‏کرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و «حاتم بخشى» کند. مادرش گفت: «تو نمى‏توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را به‏زحمت میندازبرادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه‏اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگرى رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: « تودوبار گرفتى و باز هم مى‏خواهى؟! عجب گداى پررویى هستى ! »

مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: «نگفتم تو لایق این کار نیستى. یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم. اوهیچ بار مرا رد نکرد. من فرق تو را با او وقتى دانستم که شیر مى‏خوردى. تو یک پستان در دهان مى‏گرفتى و دست دیگر را روى پستان دیگر مى‏گذاشتى تا دیگرى از آن نخورد، امّا او با دیدن طفلى دیگر، پستان را رها مى‏کرد و در اختیار او مى‏گذاشت » .

داستانی از ادیسون

ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.

هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است.

آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود. پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی! می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟ پدر گفت : پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد! در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم. الان موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت. توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود .

روحش شاد

چند حرف زیبا

ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم .

اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم همین کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش . فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم در قلبش رشد کنه و اگه این طور نشد خوشحال باش که در دل تو رشد کرده .

در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد , در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد , ولی یک عمر طول میکشه تا کسی رو فراموش کنی .

دنبال نگاهها نرو , چون می تونن گولت بزنن , دنبال دارایی نرو چون کم کم افول می کنه , دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی , کسی رو پیدا کن تو را شاد کنه , چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کرد .

دقایقی در زنگی تو هست که دلت برای کسی اونقدر تنگ میشه که می خوای اونو از رویات بکشی بیرون و در دنیای واقعی بغلش کنی , رویایی رو ببین که می خوای , جایی برو که دوست داری , چیزی باش که میخوای باشی , برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی , چون فقط یک جون داری و یک شانس .

آرزو می کنم به اندازه کافی شادی داشته تا خوش باشی , به اندازه کافی بکوشی تا قوی شوی .

میخ سر راه

فردی از روی کنجکاوی با هدف شناخت واکنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی که محل تردد بود کار گذاشت. نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت. نفر دوم که از چهارچوب درب می‌گذشت میخ را دید ولی بی توجه به آن گذشت.

نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت وقتی کارم تمام شد بر می گردم و میخ را از چهارچوب درب بر میدارم تا برای کسی خطر ایجاد نکند. نفر چهارم به محض رویت میخ و شناخت خطر میخ در محل تردد، بلافاصله میخ کشی آورد و میخ را درآرود و سپس به کار خود رسیدگی کرد.  

شرح حکایت

هر فردی نسبت به مسایل واکنشی دارد. نفر اول مانند افراد با درجه شناخت پایین و بی توجه به محیط پیرامون خود. نفر دوم شناخت پیدا کرد ولی مسوولیت پذیری نسبت به خطرات آن مساله برای دیگران را نداشت. نفر سوم، دارای شناخت و مسوولیت پذیری بود ولی وقت شناسی نداشت و پی به اهمیت و ضرورت مساله نبرده بود. نفر چهارم فردی با درجه شناخت بالا، مسوولیت پذیر، وقت شناس، درک بالا نسبت اهمیت مسائل و خطرات محیطی و اینکه اهل عمل.