صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

کودکى، رمز بزرگى حاتم طایى

وقتى که «حاتم طایى» از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى‏خواست وارد مى‏شد و از او چیزى طلب مى‏کرد و حاتم به او عطامى‏کرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و «حاتم بخشى» کند. مادرش گفت: «تو نمى‏توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را به‏زحمت میندازبرادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه‏اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگرى رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: « تودوبار گرفتى و باز هم مى‏خواهى؟! عجب گداى پررویى هستى ! »

مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: «نگفتم تو لایق این کار نیستى. یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم. اوهیچ بار مرا رد نکرد. من فرق تو را با او وقتى دانستم که شیر مى‏خوردى. تو یک پستان در دهان مى‏گرفتى و دست دیگر را روى پستان دیگر مى‏گذاشتى تا دیگرى از آن نخورد، امّا او با دیدن طفلى دیگر، پستان را رها مى‏کرد و در اختیار او مى‏گذاشت » .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد