صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

دوستت دارم

"اگر معنای عشق را می فهمم، همه به خاطر توست."

عشق ابدی من دوستت دااااااااااااااااااااااااااااااااااااارم 

 

زندگی

زندگی ،


تمامش خطای دید است !


من تو را می بینم و تو،



مرا نمی بینی ... !

من دلم تنگِ کســــی ست

من دلم تنگِ کســــی ست،


که


به دلتنگـــی من میخنـــدد...

دلــــــــم می خواست یکی رو داشتــــــــم

دلــــــــم می خواست یکی رو داشتــــــــم ،


بعضی وقتا که مردم خستـــــــم مـــــــــی کردن ،


میومد کنارمــــــو دستاش رو می گذاشت دو طرف ِ صورتـــــــم


زُل می زد تو چشــــــــام ،

مــی گفت:


“ببیـــــــن ! تــــــــو مــــــــــن رو داری!!“

خسته ام

خدایـــــــــــا :کم آورده ام ،

صبری که داده بودی تمام شد ،

ولی دردم همچنان باقیست .

بدهکار قلبم شده ام ،

میدانم شرمنده ام نمیکنی؛

باز هم صبـــــــر میخواهم......

خسته ام

خسته ام ، دلم مور مور میشود ، ونم نمک از اشوب درون  چشمانم تر .


ای وای صدا می آید ، گوش خراش و وحشت انگیز ، ای کاش کسی پیدا می شد با دلم نرم تر باشد.


کاش نفهم بودم و از دلواپسی های دلم هیچ نمی فهمیدم.


دیدهام با چشمانم آدمهایی را که هستند ولی نه میبینند، نه می فهمند، نه غمگین میشوند.


فقط می خندند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1


دیوانه اند دیوانه......................


آرومم کن

با تمام وجود از درون می لرزم حس تکراری ترس و گریه منو از خود بی خود می کنه باز هم آن حال و هوای بی خبری و فارغ از دغدغه ای که از آن بیزارم را می خواهم. امان از این دنیا و اجبار بودنش من هستم ولی روحی برای زندگی ندارم از این تبعید مادام العمر ناراحتم می ترسم وقتی بهم احتیاج دارند نباشم خدا یا آرومم کن.

کوروش کبیر

دختری به کوروش کبیر گفت : من عاشقت هستم....

 کوروش گفت : لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت : اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی .

داستان دیوانگی و عشق

زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمین راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

آرام آرام همه قایم شده بودند و

دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشست.

دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.

بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

 

زندگی چیست ؟

  

شاید تردیدی است بین بودن ونبودن.لحظه ای است بین دونگاه. لبخندی است که برلبان یک دختر مست جاریست.وناله ی یک پرنده درپشت میله های قفس.زندگی شاید لبخند بی معنی مادر به فرزندش باشد. وشاید لحظه هایی است که بی هیچ لبخندی ازکنارمامی گذرندوبه گذشته می پیوندند.وعبور یک رهگذربی آنکه لبخندی برلب آورد وبگوید:سلام.

زندگی شایدبازی تارهای گیتار است درمیان انگشتان دختری محزون. وشاید گریستن برای عزیزترینت.زندگی سکوتی ست که پس ازباران شبانه ی چشمانت برروی لبان سردت جاخوش می کند.وشایدگم شدن محبت است درمیان های وهوی بادحسودبی اعتمادی. ویا خنده های بی مورد که لپ هایمان سرخ وگلی می شودتامرهمی  باشدبرزخم هایمان.زندگی سیلی ست که ازپدر غیرتمندت نثارت می شود تابفهمی که چقدر دوستت دارد.زندگی شایدجشن تولد ۲۵سالگی توست وفوت کردن شمع ها وبازهم خنده بازهم سرخ وگلی شدن لپ هایت...

زندگی شاید خاموش کردن سیگاری ست که برگوشه ی لب های زیبایت جا خوش کرده.وشاید رقصیدن برای چشم هایت.نذرکردن برای عشقی که عاشقانه دوستش داری.وگریه که محرم ترین است به چشم های همیشه گریانت...

دیدار دوباره ی عزیزیست که ازراه دور آمده ودرآغوش گرفتن او. زندگی شاید پنهان کردن غمی ست که درچشم های بهاریت آمده ومدت زیادی ست که همدم چشم هایت شده وبازکردن ظاهری غنچه ی لبانت تاهمه بدانند که توخوشحالی وهیچ غمی نداری.  زندگی شاید در قطره های بارانی ست که صورت معصوم و کودکانه ات را مادرانه نوازش می کنند.  وشاید زندگی درلابه لای گلبرگ های گل سرخ نهفته است ومن چه غم آلوده آن را بر سنگ سردقبر پدربزرگ رها کردم.زندگی شاید درقطره های اشکی ست که من به خاطر تنهایی پدربزرگ ریختم .  زندگی درآن لحظه ایست که نفسم باشنیدن صدای زیبایت بندآمدوناگهان دلم لرزید.تکانی به خود دادوغبارتنهایی رابادمی عاشقانه، جزیی از ابدیت ساخت. 

 و اما انتظاری بی پایانی ست که در چشمان رنگیت موج میزند.....

باز باران

باز باران بی ترانه ....باز باران با تمام بی کسی های شبانه

 

می خورد بر مرد تنها می چکد بر فرش خانه

 

باز می آید صدای چک چک غم

 

باز ماتم ...

 

من به پشت شیشه تنهایی افتاده

 

نمی دانم ، نمی فهمم

 

کجای قطره های بی کسی زیباست....

  

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند

 

که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد

 

کجای ذلتش زیباست ...نمی فهمم کجای اشک یک بابا

 

که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران

 

 به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده ؟؟؟

 

کجایش بوی عشق و عاشقی دارد ....نمی دانم

 

نمی دانم چرا مردم نمی دانند

 

که باران عشق تنها نیست

 

صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست

کجای مرگ ما زیباست ...نمی فهمم ....

یاد آرم روز باران را یاد آرم مادرم در کنج باران مرد

کودکی ده ساله بودم

می دویدم زیر باران ، از برای نان ...

مادرم افتاد...مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد

فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود..

 

.نمی دانم...کجــــای این لجـــــن زیباست....

بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

 

که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست...

 

و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

 

و باران من و تو درد و غم دارد خدا هم خوب می داند که این عدل زمینی ، عدل کم دارد

کمک به رقبا

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند....

این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند!

نتیجه اینکه اگه برای دیگران خوبی بخواهیم به نفع خود ما هم هست و سودش را ما نیز می بریم و خواستن تمام خوبی ها برای خودمان چیزی اشتباه است که ممکن است آسیبش به خود ما برسد.

موی سفید

دختر بچه ای متوجه ی چند تار موی سفید در سر مادرش شد و از مادرش سوال کرد چرا بعضی از موهایت سفید است مادرش به او گفت هر وقت فرزندان کار بدی می کنند مادر آن ها یک تار مویش سفید می شود و دختر گفت حالا فهمیدم چرا همه موهای مادر بزرگ سفید است !

فکربکر

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید و قوطیها و بطریها رو شوت کنید .»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

گاهی اوقات با ترفند و فراست میشه خیلی از مشکلات به راحتی حل کرد .

خوشبختی

خوشبختی ما در سه جمله است :
تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا
ولی حیف که ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم :
حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا. 

اونقدر غرق آرزوها هستیم که فراموش می کنیم آرزوی کسی هستیم

 دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::  

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

 

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید .