صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

خوش خیال کاغذی

دستمال کاغذی به اشک گفت : 
قطره قطره‌ات طلاست 
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟ 
عاشقم 
با من ازدواج می‌کنی؟ 
اشک گفت : 
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی ! 
تو چقدر ساده‌ای 
خوش خیال کاغذی ! 
توی ازدواج ما 
تو مچاله می‌شوی 
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی 
پس برو و بی‌خیال باش 
عاشقی کجاست ؟ 
تو فقط 
دستمال باش ! 
دستمال کاغذی، دلش شکست 
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست 
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد 
در تن سفید و نازکش دوید 
خونِ درد 
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد 
مثل تکه‌ای زباله شد 
او ولی شبیه دیگران نشد 
چرک و زشت مثل این و آن نشد 
رفت اگرچه توی سطل آشغال 
پاک بود و عاشق و زلال 
او 
با تمام دستمال‌های کاغذی 
فرق داشت 
چون که در میان قلب خود 
دانه‌های اشک کاشت.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد