صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

از خاک تا افلاک

فرض کنید اگر موجودی ، نه از خارج، که از سیاره ای دیگر بر زمین نازل می شد و شما مجبور بودید

 دست او را بگیرید تا در کوچه و بازار و خیابان او را بگردانید و همه و همه جا را به او معرفی کنید !

چه می گفتید ؟

لابد می گفتید :

اینجا « خانه » محل مأوا و مسکن مردم است.

آنجا « بازار» محلی برای داد و ستد و خرید و فروش است.

این طرف « رستورانی » مدرن برای میل غذا و آن طرف " سفره خانه ای " اصیل با غذا و محیطی اصیل است.

در این « خیاط خانه » لباس زیبا برای مشتری می دوزند و در این « آرایشگاه » زنان را با صورتی زیبا آرایش می کنند و در آن" سلمانی " موهای مردان را اصلاح می کنند.

در این سو « نـجار» و درودگر، در و درب و دکور زیبا می سازند و در آن سو « فرش فروش » با فرش های زیبا دکوراسیون خانه را کامل می کند.

در « گل فروشی » گل های زیبا را در گلدان های زیباتر می آرایند تا شما آن را به تالار عروسی یعنی

عشق کده آنانی ببری که به وصال رسیده اند .

این موسسه « بانک» نام دارد تا با اعتبار مادی ، نه معنوی خود پول بگیری . تا با پولش بخری و بخوری ، بدوزی و بپوشی!

اینجا نامش « بیمارستان » است تا بیماری معالجه شود و آنجا اسمش « تیمارستان » است تا در اوج مشکلات روحی، بخت برگشته ای زنجیر و بی زنجیر تحت مداوا قرار گیرد.

و اما این کوچه !!!؟؟؟

و اما این کوچه :

همان کوچه معروفی است که محل میعاد و قول و قرار و انتظار عشاقی بود که هیچگاه به وصال نرسیدند! که هرگاه آنان بعدها از آن محل گذشتند با این دعا زیرلب زمزمه کردند که :

               بی تو امّا !

                              به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !نام این دفترهای رنگارنگ شهر « روزنامه » است تا تشنگان خبر را سیراب کنند و نام این دستگاه

« تلویزیون» است تا از خبر و اخبار تا تفسیر و تفاسیر و فیلم و فیلم نامه مردم را آگاه کنند. ولی صد افسوس که اغلب روزنامه ها «روزی نامه» هائی می شوند تا به جای حقیقت برای خوشایند مدیرمسئول و حزبش دنبال « رزق و روزی» خود هستند نه خبر و اخبار حقیقی

واینجا « خانه سالمندان » است. آنانی که با « مهر و محبت » دستشان پینه زد و صورتشان چروک خورد و فکرشان غصه خورد تا فرزنـدی به «سامان» برسانــند ولی خودشــان در «بی مهری» همان ها،

«بی سامان» شدند!!!

و بالاخره این دوره گردهای خیابانی « بیکارانی »هستند که از بیکاری بر سر هر کوی و برزن با درد دل، غصه هایشان را قصه می کنند و برای هم تعریف می کنند تا تخلیه روحی شوند

 و . . . و . . . و. . .

ولی هیچگاه فکر کرده اید اگر این موجود مریخی از کنار" کنیسه و کلیسا و مسجدی " رد شود و از شما بپرسد در این مسجد مردمی که با دولا و راست شدن، به رکوع و سجود می روند چه می کنند؟؟؟

در اینجا چه دادوستد می شود؟؟؟

خریدار و فروشنده کیست؟؟؟

واقعاً هیچ فکر کرده اید چه جوابی خواهید داد !!!؟؟؟

نمی دانم جواب تان چه خواهد بود؟

ولی اگر من باشم اینگونه در گوشش زمزمه خواهم کرد:اینجا "خانه خدا" ست کعبه یا بت خانه فرقی نمی کند !!! شاید نامش مسجد و یا کنیسه و کلیسا باشد.

این« مسکن» ، کوچک و بزرگ، فقیر و غنی، نمی شناسد.

اینجا محل « پرواز» رهروانی است که هرچه می روند تا به مقصد برسند به « کوچه بن بست» میرسند لذا در زندگی، طریق « پرواز» را پیشه کرده اند که نه با پای پیاده که با پَـر ِ پرواز تا بـَر ِ دوست بال زنان بی هیچ ربط و رابطه ای به دیدار دوست بروند.

اینجا « بازاری » است که « دل» می دهند و « دل» می برند.

اینجا "رستوران "و" سفره خانه "ای است تا مردمش برای معبودشان سفره دل باز می کنند و قول میدهند بر سر سفره حلال بنشینند و از رزق حلال تناول کنند و نهایتاً خمس و یک پنجم این نعمت خدادادی را بر مستمندان ببخشند.

در این « خیاط خانه » لباس عفاف و پاکی می دوزند و در این « آرایشگاه» سیرت زیبا بر صورت زیبا ارجح و برتر است.

در اینجا « نجار» چوب و دکور نمی سازد ولی گاهی بالجبازی بنده هایش چنان غمگین می شود که  بنده  نافرمانش می فهمد :

« چوب خدا صدا ندارد هرکه بخورد دوا ندارد !!! »

اینجا به جای « فروش فرش» صحبت از «عروج تا عرش» است.اینجا « جمکران انتظار » است تا آنان که به وصال نرسیده اند تمرین انتظار و صبوری کنند .

اینجا نامش « بیمارستان شفا » ست و هرگز بیمار فقیری به صرف واریز نکردن حق الزحمه جراحی از تخت جراحی پایین کشیده نمی شود.

و اینجا بهترین مأمن امن و خصوصی است که در کمال آرامش روانی بیمارش از پزشک رازدارش وحشت ندارد.

اینجا بانکی است که نه با اعتبار مادی که با پشتوانه ی معنوی نه پول که آنچه بخواهی میگیری .

اینجا دادگاهی است که «اشک یتیم» و «سوز دل» ساکنان خانه سالمندان، قطعاً دادرس و خریدار دارد.

نه " روزنامه "ای دارد که «روزی نامه» باشد نه صدا و سیما و تلویزیون خط و خال داری که فکر و افکار حزب و احزاب خود را رندانه تبلیغ کند. که اینجا محل عابدانی است که در گوشه ای با التهاب دعا می کنند و با تضرع تلاش دارند تا از خاک به افلاک برسندهمانانی که خیلی از زمینیان به آنان رشک می برند و دایم زمزمه می کنند که :

خوشا آنان کـــه الله یارشان بی                که حمد و قل هوالله کارشان بی

خوشا آنان که دائـــم در نمازند               بهشــت جــــاودان ماوایشان بیو اما در پایان:

چه خوب بود به جای اینکه در به در دنبال چهار ستون سیمانی و سخت مسجد از این کوی و برزن به آن کوچه و خیابان می رفتیم این عشق کده ربانی را برای همیشه در دل مان جای می دادیم تا به جای آنکه ما دنبال او بگردیم او به سراغ ما می آمد.

به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک           چرا باید به دور تو بگردم؟

ندا آمد تو با پا آمدی، باید بگردی !            برو با دل بیا تا من بگردم !

که اگر چنین می شد!!!

با معنویات با آرامش روحی و روانی در سرای آسایش « مسکن » می گزیدیم.

با احسان به والدین، در خانه سالمندان را پلمپ می کردیم .

به خیاط مان به جای عفت ظاهری و سفارش چادر و مانتو، سفارش لباس عفت واقعی میدادیم.

با سیرت زیبا صورتمان را زیبا می کردیم.

در رستوران دلمان سفره ای برای فقرا تدارک می دیدیم.

با کمک و یاری و مساعدت و مهر و محبت و دوستی از زمین خاکی تا آسمان آبی روی فرش قرمز گلریزان به عرش می رفتیم.

آری :

               روی فرش قرمز، گلریزان از خاک تا افلاک به عرش می رسیدیم.

                   از خاک تا افلاک به عرش می رسیدیم

                                                                                   آری : 

                                                                                              از خاک به افلاک 

                                                                                                                         می رسیدیم . . . . . .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد