صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

صندلی شکسته

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

چشم تو

کاش می‌دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می‌تابانی

بال مژگان بلندت را
می‌خوابانی
آه وقتی که  توچشمانت
آن جام لبالب از جان‌دارو را
سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد
روح گل‌رنگ شراب
در تنم می‌گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می‌کند ای غنچه رنگین، پرپر

من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می‌بینم

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

فریدون مشیری

پاره ای از هستی

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست. کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن”، حتی‌ اگر اندکی.. و پاره‌ای‌ از خدا را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.

بیا متفاوت باشیم

همسفر! 
در این راه طولانی، که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد، بگذار خرده اختلاف‌هایمان باهم، باقی بماند. 
خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی. 
مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم 
و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد. 

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه‌ی نگاه کردن را. 
مخواه که انتخاب‌مان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویامان یکی. 
همسفر بودن و هم‌هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست 
و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است. 

عزیز من!
دو نفر که سخت و بی‌حساب عاشق‌ هم‌اند و عشق، آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، 
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند!
اگر چنین حالتی پیش بیاید باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است؛ اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد،
بگذار فرق داشته باشیم، بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم، بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.
بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هرچیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ 
اما نخواهیم که بحث، مارا به نقطه‌ی مطلقاً  واحدی برساند.

بحث باید مارا به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.
بیا بحث کنیم، بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم، بیا کلنجار برویم؛ 
اما سرانجام نخواهیم غلبه کنیم و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.
مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است، تفاهم بهتر از تسلیم شدن است.
من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم 
و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی‌آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من!
دونیمه، زمانی به راستی یکی می‌شوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» می‌سازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند،
نه آنکه عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه‌ای را پیش نکشند؛ 
پس بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات‌مان، رفتارمان، حرف‌زدن‌مان و سلیقه‌مان، کاملاً یکی نشود 
و فرصت بدهیم که خرده اختلاف‌ها و حتی اختلاف‌های اساسی‌مان، باقی بماند 
و هرگز، اختلاف نظر را وسیله‌ی تهاجم قرار ندهیم…

عزیز من! بیا متفاوت باشیم!

عشق و دوست داشتن

دوست داشتن، عشق و اردات و ایمان دو روح آشنای خویشاوند است. 
دو انسانی که جز آن خمیره‌ی صمیمی و ناب و منزهی که منِ انسانی خالص هر کسی را می‌سازد، 
هیچ مصلحتی و ضرورتی آنان را به یکدیگر نمی‌پیوندد. 
پیوندی که نه طبیعت، نه خلقت، بلکه تنهایی میان دو تنهای خویشاوند، بسته است. 

دوست داشتن از عشق برتر است. 
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی؛ 
اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت، روشن و زلال. 

عشق بیشتر از غریزه آب می‌خورد و هرچه از غریزه سرزند بی‌ارزش است 
و دوست داشتن از روح طلوع می‌کند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می‌یابد. 

عشق با شناسنامه بی‌ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال‌ها بر آن اثر می‌گذارد؛ 
اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند و بر آشیانه‌ی بلندش روز و روزگار را دستی نیست. 

عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار رابطه دارد؛ 
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی‌های روح که زیبایی‌های محسوس را به گونه‌ای دیگر می‌بیند. 

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن. 
عشق بینایی را می‌گیرد و دوست داشتن می‌دهد. 

عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی‌انتها و مطلق. 
عشق همواره با شک‌آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر. 

از عشق هرچه بیشتر می‌نوشیم، سیراب تر می‌شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر. 
عشق هرچه دیرتر می‌پاید  کهنه تر می‌شود و دوست داشتن نوتر. 

دکتر علی شریعتی

محبت را هدیه دهید

اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود. یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخ بسیار زیبایی در دست داشت.
نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد.

به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است.


ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد.

پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:

مثل این که شما گل رز دوست دارید . فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به شما بدهم.
به او خواهم گفت که این کار را کردم.

دختر جوان گل ها را گرفت خیلی خوشحال شده بود . پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد
دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد.

من به آمار زمین مشکوکم

من به آمار زمین مشکوکم

اگر این سطح پر از آدم هاست

پس چرا این همه دل ها تنهاست ؟

بیخودی میگویند هیچ کس تنها نیست ، چه کسی تنها نیست ؟
همه از هم دورند ...

همه در جمع ولی تنهایند ...
من که در تردیدم ، تو چطور ؟

التماس دعا

من را همیشه خواندی و نشناختم تو را

از غصه ها رهاندی و نشناختم تو را

این بنده‌ی اسیر معاصی و نفس را

از درگهت نراندی و نشناختم تو را

بی یاد تو گذشت همه عمر من ولی

با من همیشه ماندی و نشناختم تو را

بر خان رحمت و کرم و استجابتت

عمری مرا نشاندی و نشناختم تو را

شب های جمعه تو نمک اشک و روضه را

بر جان من چشاندی و نشناختم تو را

با رأفت و بزرگی و آقائیت مرا

تا کربلا رساندی و نشناختم تو را

داستان عاشقانه دختر خدمتکار

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت . با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…ملکه آینده چین می شود.دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

دیوانه ، عاشق و دروغ

یه روز دیوونه و عاشق و دروغ تصمیم می گیرند با هم قایم موشک بازی کنند.اول نوبت دیوونه می شه که چشم بزاره.بعد از شمارش اعداد می ره تا دنبال دوتای دیگه بگرده.اول از همه دروغ رو پیدا می کنه. بعدش می گرده دنبال عاشقدروغ می دونست که عاشق وسط بوته ی گل رز قایم شده...اون جای عاشق رو به دیوونه گفت.دیوونه هم واسه اذیت چوبی برداشت و کرد توی بوته گل رز.اون چوب رومحکم به بدن عاشق می زد . عاشق چند بار از درد صدا زد مثل این که تیغ های گل رز رفته بود تو ی بدن عاشق.عاشق بعد از چند لحظه با آخ و ناله بیرون اومدتیغ های گل رز رفته بود توی چشمهای عاشق و اون رو کور کرده بود دیوونه خیلی از کارش اراحت شده بود و هر طور می تونست می خواست جبران کنه.واسه همین به عاشق گفت واسه جبران کارم چی کار کنم؟
عاشق هم گفت تو منو کور کردی حالا هم باید تا آخر عمر دست منو بگیری و راهنمای راه من شی...دیوونه هم قبول کرد.از اون موقع تا حالا واسه همینه که عاشقی با دیوونگی همراهه

میشه های زندگی

میشه وقتی غصه ای هست به شادی ها فکر کرد
میشه وقتی دورنگی ها وجود داره به صداقت فکر کرد
میشه با وجود دروغ شنیدن ها فقط قسمت راست صحبت رو شنید
میشه زمان افسردگی با یه دلخوشی کوچیک فضا رو عوض کرد
میشه با کنار گذاشتن کمی خودخواهی زندگی قشنگی رو ساخت
میشه از لحظاتی که به سختی جور شده تا تو به آرامش برسی استفاده کامل رو ببری و قدرش رو بیشتر بدونی
میشه از بوی تنش مست بشی و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنی
میشه حال رو بچسبی وفکر کردن به آینده رو بذاری برای همون آینده
میشه همه رو دوست داشت
میشه شاد بود
میشه فقط روی خوب سکه رو دید
میشه عاشق بود
میشه بشینی رویاهای شیرینی که شاید فقط در حد رویا باشه بسازی و دلت قیلی ویلی بره
و میشه های خیلی دیگه
فقط باید بخوای اگه از ته دل بخوای همه چیز میشه
که اگه بشه می بینی که پشت سرهم خوب میاری مهم قدم اول شدن هاست

دل نوشته ای برای کسی که بهترینه....

سلام ای بهترین سخنی دارم با تو... گوش بده لطفا .. نمیخواهم چیزی بگویی... فقط و فقط گوش کن...
چقدر خوبه که آدم جایی رو داشته باشه بره که بدونه اونجا یکی همیشه منتظر اومدنشه!!!
چقدر خوبه که آدم یه جایی رو داشته باشه بره که بدونه یکی دلتنگشه؟ سراغشو میگیره از این و اون...
چقدر خوبه که آدم یه جایی رو داشته باشه که بدونه اونجا یکی منتظر دیدن خندشه نه دیدن گریش!!!
و چقدر خوبتره که بدونه اونی که منتظرشه با دیدنش خوشحال میشه نه اینکه ببیندش اما براش مهم نباشه بودن یا نبودنش!!
ولی ... با اینهمه من اینجا چه کار میکنم؟ اینجا ... که کسی منتظرم نیست!!!
کسی منتظر دیدن خنده من نیست... اصلا فرقی نمیکنه بخندم یا گریه کنم...اصلا ایا برای کسی مهم هستم؟ کسی دلش برام تنگ میشه؟؟؟
با تو ام ای فلانی!!! آیا تو منتظر آمدنم هستی؟ آیا تو دلتنگم میشوی؟ آیا دلتنگ خنده هام میشی؟ اگر نه پس اومدنم دیگه چه دلیلی داره؟
اصلا آیا تو دلتنگ کسی میشوی؟....
آه... یادم نبود ... آری میشوی... اما نه برای من ... برای یک فلانی دیگر که بهترین است... بهترین... نه مثل من بدترین...!!! خوش به حال ان بهترین که کسی اینجا انتظار آمدنش را میکشد... خوش به حال آن بهترین که تو دلت برایش تنگ میشود.... اصلا خوش به حالش که بهترین است...
اما یه سوال؟؟؟ اگر او بهترین است و تو منتظر آمدنش هستی همیشه پس تکلیف من چیست؟ چه کنم که بدترین شدم؟؟؟
با توام ای فلانی !!! میشود پاسخم را بدهی؟
آه ... از دست خودم... چرا اینقدر حواس پرتم... چقدر زود از یاد میبرم... خوب معلوم است اینکه پرسیدن ندارد... بارها شنیده ام... باید رفت... از اینجا باید رفت... از جاییکه بدترینها بدانجا تعلقی ندارند باید رفت... باید کوچ کرد... هجرت کرد... رفت... اکنون باید رفت میروم جایز نیست...
باشد میروم... می روم تا جای بهترینها را کمتر اشغال کنم... می روم تا به اجبار از بهترینها محبت و دوستی را گدایی نکنم... حق هم دارند.. آنان بهترینند و همیشه حق با بهترینهاست... بدترینها نه حقی دارند نه جایی... تنها حقشان تنهایی ست... آری تنهایی... تنهایی سرنوشت من است... تنهایی همزاد من است با من بدنیا آمده و با در کنار من خواهد بود تا همیشه... یار خوبیست.. ناراحتم نمیکند... اذیتم نمیکند... مهمتر اینکه اشکم را در نمیاورد... دوستم است.. یه دوست خوب و نازنین... دوسش دارم چون بی وفایی تو کارش نیست... بهش ایمان دارم ... اعتماد دارم ... اعتقاد دارم... حرفیست که از دل میاد و بر دل هم مینشینه...
ای فلانی !!! ای بهترین !!! درست است که اطرافم پر است از آدمیان... درست است که اطرافم را شلوغی احاطه کرده است اما .... اما... اطرافم پر است درونم که پر نیست... درونم خالیست.. تهی ست... تهی از عشق تهی از محبت... و تهی از دوست داشتن... و دوست داشته شدن...
 ای فلانی...!!! باز هم یه سوال... نمیدان چرا ذهنم پر است سوال... کسانیکه اطرافشان شلوغ است نمی توانند حقی داشته باشند... میتوانند یا نه؟ جرمشان چیست...؟
ای فلانی... ای فلانی... هیچ گله ای نیست... بخدا نیست... نکنه با خوندن این دلنوشته ناراحت شوی و به خودت بگیری... ... خواهش میکنم ازت... چون این بدترین به هیچ وجه حاضر به دیدن ناراحتی هیچ بنده ای نیست چه برسد به تو...
تویی که برای این بدترین بهترین هستی و بهترین خواهی بود...
من ندانم که درون من خسته دل چیست              که من خموشم و او در فغان و غوغاست؟
اما نه چرا میدونم... خوب هم میدونم... درون دل سوخته من چی میگذرد... اما قدرت بیانش را ندارم... اما... نه... آن را هم دارم... قدرتش را خوب دارم... اما برای که بیانش کنم...؟ چه کسی؟ اصلا برای چه بیان کنم...؟
چه فرقی میکند؟؟؟؟ وقتی گوش شنوایی وجود نداشته باشد... چه فرقی میکند وقتی دلی برای فهمیدن و درک کردن وجود ندارد... آری کسی  نمیتواند درکم کند... چون  درکش خیلی سخته... خیلی سخت...
پس سکوت بهترین است... ای بهترین... سکوت میکنم... سکوت ... سکوت...  باز هم سکوت...
پس همون بهتر که از میان شما بهترینها این بدترین برای همیشه برود تا سکوتم موجب آزار کسی نشود... برای همیشه...
اما خدا کند که از یادهاتان نروم...
ای فلانی با توام... حداقل مرا از یاد مبر... میتوانی این لطف را در حقم انجام دهی؟؟؟
با شماهایم ای بهترینها ...!!! این بدترین را هرگز از خاطر خود پاک نکنید... چرا که او هرگز ... هرگز شما را از خاطرش محو نخواهد کرد... چون این بدترین... بهترینها را همیشه دوست داشته و خواهد داشت... 
با تشکر و احترام خالصانه

درد و دل

دلت تنگ است میدانم ، قلبت شکسته است می دانم ، زندگی

برایت عذاب است میدانم ، دوری برایت سخت است میدانم اما

برای چند لحظه آرام بگیر عزیزم

گریه نکن که اشکهایت حال و هوای مرا نیز بارانی می کند ، گریه

نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد آرام باش عزیزم ،

دوای درد تو گریه نیست!

بیا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگیری ، با گریه خودت را آرام نکن...!

با تنهایی باش اما اشک نریز ، درد دلت را به تنهایی بگو زمانی که تنهایی!

گریه نکن که اشکهایت مرا نا آرام میکند .! گریه نکن چون گریه تو را

به فراسوی دلتنگی ها میکشاند ! گریه نکن که چشمهایم طاقت این

را ندارند که آن اشکهای پر از مهرت را بر روی گونه های نازنینت

ببینند ، و دستهایم طاقت این را ندارند که اشکهای چشمهایت را از

گونه هایت پاک کنند .! گریه نکن که من نیز مانند تو آشفته می شوم!

گریه نکن ، چون دوست ندارم آن چشمهای زیبایت را خیس ببینم!

حیف آن چشمهای زیبا و پر از عشقت نیست که از اشک ریختن

خیس و خسته شود؟

ای عزیزم ، ای زندگی ام ، ای عشقم ، اگر من تمام وجودت می

باشم ،اگر مرا دوست میداری و عاشق منی ، تنها یک چیز از تو

میخواهم که دوست دارم به آن عمل کنی و آن این است که دیگر

نبینم چشمهایت خیس و گریان باشند! زندگی ارزش این همه اشک

ریختن را ندارد ، آن اشکهای پر از مهرت را درون چشمهای زیبایت

نگه دار ، بگذار این اشکها در چشمانت آرام بگیرند عزیزم گریه نکن

چون من از گریه هایت به گریه خواهم افتاد ! وقتی اشکهایت را

میبینم غم و غصه به سراغم می آید!

وقتی اشکهایت را میبینم حال و هوای غریبی به سراغم می آید !

وقتی اشکهایت را میبینم ، از زندگی ام خسته می شوم! وقتی

اشک میریزی دنیا نیز ماتم میگیرد ، پرندگان آوازی نمیخوانند ، بغض

آسمان گرفته می شود ، هوا ابری می شود و پرستوهای عاشق

خسته از پرواز !

گریه نکن عزیزم آرام باش عزیزم، بگذار این اشکهای گذشته را از

گونه های نازنینت پاک کنم ، دستهایت رادر دستان من بگذار

سرت را بر روی شانه هایم بگذار و درد و دلهایت را در گوشم

زمزمه کن من می شنوم بگو درد دلت را عزیزم!

با گریه خودت را خالی نکن چون بغض گلویم را می گیرد ، با

گفتن درددلت به من خودت را خالی کن تا دل من نیز خالی شود!

میدانم وقتی این متن مرا میخوانی اشک از چشمانت سرازیر می

شود آری پس برای آخرین بار نیز گریه کن چون این درد دلی بود که

من نیز با چشمان خیس نوشتم ....                                               

            کسی که اگه نخواد هم به تو فکر میکنه

سخت است خندان نگهداشتن لبها در زمان گریستن قلبها

به راستی چه سخت است خندان نگهداشتن لبها در زمان گریستن قلبها و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهای تنهایی در حالی که تظاهر می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد . اما چه شیرین است در خاموشی و خلوت به حال خود گریستن .

این انتظار شیرین است ، زیرا پایان آن یعنی آغاز زندگی من و تو

با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.

عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم .

با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم .

همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم .

همنفست نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم .

و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم .

با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم .

عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم .

با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم .

همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم .

همنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم .

و با یادت زندگی میکنک که همانا با یادت زندگی برایم زیباست .

همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،

از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام

ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی 

اگر در کنارم نباشی با یادت زندگی می کنم ،

آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیبایت زنده ام .

ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،

عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است .

با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ،

طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت .

و همچنان لحظات زیبای با تو بودن می گذرد ،

لحظه هایی سرشار از عشق و محبت .

با تو بودن را می خواهم نه برای فرداهای بی تو بودن .

با تو بودن را می خواهم برای فرداهای در کنار تو بودن .

با تو بودن را می خواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز .

پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش .

چقدر انتظار برای رسیدن به تو شیرین است

خیلی این لحظات برایم زیباست

به انتظار آن روز نشسته ام تا ما به هم برسیم و

یک زندگی عاشقانه را بر پا کنیم

قلبم برای آن روزی که تو را در کنار خودم میبینم می تپد

و تک تک ثانیه ها را می شمارم تا لحظه دیدار تو فرا رسد

چقدر این انتظار شیرین است

انتظار برای رسیدن آن لحظه که ما برای هم هستیم

خوشبختی تو ، شادی من است و شادی تو ، آرزوی من است ...

شاد باش که این لحظه ها خیلی زیباست ، این انتظار شیرین است ،

پایان این انتظار لحظه ای است که ما بعد مدتها سختی به هم میرسیم و همدیگر را در آغوش میفشاریم.

شاد باش که این راه سخت پایانی دارد و پایان راه خیلی زیباست .

معنای زندگی با تو پر از معناست ،

گریه نکن عزیزم ، میدانم که از این انتظار خسته ای

و می دانم که بعد از من ، تو یک دلشکسته ای .

می دانم از آن روز می ترسی که ما به هم نرسیم

و بعد از اینهمه سختی سرنوشت ما را از هم جدا کند .

ما برای هم هستیم ، زندگی یعنی من و تو .

من بدون تو ، تو بدون من یعنی بدون هم هرگز.

گریه نکن عزیزم ، قطره های اشکتت قلبم را میسوزاند ،

چهره پریشانت مرا ناامید میکند .

این انتظار رسیدن شیرین است ،

چون برای تو و به عشق تو به انتظار نشسته ام .

به آن لحظه رویایی بیندیش که ما بازی عشق را میبریم و از سختی ها ،

غم ها و دلتنگی های لحظه های عاشقی میگذریم و به هم می رسیم .

آری این انتظار شیرین است ، زیرا پایان آن یعنی آغاز زندگی من و تو ...

تنفر

متنفرم

فقط و فقط از خودم

یروزایی بود که همه رو دوست داشتم، و دلم میخواست همه دوسم داشته باشن...

اگه کسی بهم بعد میکرد زودی فراموش میکردم... شاید کینه ای نبودم باعث میشد که همیشه دوروبرم شلوغ باشه...

ولی الان متنفرم... بیشتر از همه از خودم...

مسیر زندگیمو دارم کج میرم... به خاطر چیزی که واقعا درست نیست...

یروزایی وقتی با دوستام حرف میزدم ، وقتی از اشتباهاشون میگفتن میشستم کلی سرزنششون میکردم.میگفتم فقط و فقط مقصر خودتونین بیخود دنبال بهونه نگردین !

یادمه یه بار دوستم با گریه بهم گفت: " همش از دوست داشتنه زیاده "

اون روز فقط نگاهش کردم... تو دلم کلی به حرفش خندیدم!!!!

حالا...

حالا میفهمم که منظور دوستم چی بود!!!

جایی ایستادم که نه راه پس دارم نه راه پیش !!!! خدایا میخواستی رومو کم کنی؟؟؟

کم کردی، عجیب هم رومو کم کردی

کم آوردم...خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی

خدایا... متنفرم،بیشتر از همه از خودم !!!

یادآوری

آنقدر از زندگانی دلگیر و دلسردم که روزی اگر بمیرم مر گ خود را جشن می گیرم می بخشم کسانی را که هر چه خواستند با من ، با دلم ، با احساسم کردند و مرا در دور دست خودم تنها گذاردند و من امروز به پایان خودم نزدیکم ،
پروردگارا. به من بیاموز در این فرصت حیاتم آهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند.

پروردگارا
به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند "گریه کنم برای کسانی که هیچگاه غم مرا نخوردند"لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند و عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند

کاش انسانها همانطور که از شکستن تکه ای شیشه بر میگردند و نگاهش میکنند وقتی دل مرا شکستند ، یکبار بر میگشتند فقط نیم نگاهی میکردند .

عاشقانه می پرستمت

Find a guy who calls you beautiful instead of hot

Who calls you back when you hang up on him


who will stay awake just to watch you sleep

wait for the guy who kisses your forehead


who wants to show you off to world when you are in your sweats


who holds your hand in front of his friends


wait for the one who is constantly reminding you how much
he cares about you and how lucky he is to have you


wait for the one who turns to his friends and says that’s her